معنی نوعی کت مردانه

حل جدول

نوعی کت مردانه

ردنگت


کت

بالاپوش مردانه، همراه شلوار

بالاپوش مردانه

بالا پوش مردانه

لغت نامه دهخدا

کت

کت. [ک ُ] (فرانسوی، اِ) قسمی جامه ٔ زبرین. نیم تنه. (یادداشت مؤلف). نیم تنه ٔ آستین دار مردانه و زنانه. (فرهنگ فارسی معین).

کت. [ک َ] (اِ) مانند کث و کند و کده کلمه ای است که معنایی چون شهر و ده و قصبه و امثال آن دهد و در آخر اسامی جایها درآید. کث. کند. کده. جَنْد. (یادداشت مؤلف). کت، شهر بود. (تاریخ بخارای نرشخی). رجوع به کث و کد شود. || (پسوند) کث.کد. مزید مؤخر امکنه چون: بسکت، تنکت، چرکت، خاره کت، پنجکت، بنا کت و مانند آن. (از یادداشت مؤلف).

کت. [ک ِ] (موصول + ضمیر) (مرکب از که + ت ضمیر متصل) مخفف که ترا. (ناظم الاطباء). بمعنی که ترا. (برهان). و این ترکیب اغلب در شعر آید هنگامی که در اجزای جمله قلب رخ دهد. چنانکه در مصرع: کت خالق آفریدنه برکاری. ضمیر «ت » در کت مفعول صریح «آفرید» است، یعنی که خالق آفریدت، ولی چون قلب رخ داده ضمیر فعل به آخر حرف «که » پیوسته است. اینگونه قلب در ضمایر «ش » و «م » هم روی میدهد همچون کم ْ و کش:
ای غافل از شمار چه پنداری
کت خالق آفرید نه برکاری.
رودکی.
به کارآور آن دانشی کت خدیو
بدادست و منگر بفرمان دیو.
ابوشکور.
و دیگر کت از خویشتن کرد دور
بروی بزرگان همی کرد سور.
فردوسی.
از ایرا کسی کت بداند همی
بجز مهربانت نخواند همی.
فردوسی.
کسی کت خوش آید سراپای اوی
نگه کن بدیدار و بالای اوی.
فردوسی.
آن کت کلوخ روی لقب کرد خوب کرد
ایرا لقب گران نبود بر دل فغاک.
منجیک.
خصم تو هست ناقص و مال تو زاید است
کت بخت تابع است و جهانت مساعد است.
منوچهری.
هر چه بخواهی کنون بخواه و میندیش
کت برساند به کام و آرزوی خویش.
منوچهری.
و آنجا که من نباشم گویی مثالب من
نیک است کت نیاید زین کار شرمساری.
منوچهری.
مکن ماها به بخت خویش مپسند
بدان کت داد ایزد باش خرسند.
(ویس و رامین).
مبر گفت غم کان کنم کت هواست
به هر روی فرمان و رایت رواست.
(گرشاسب نامه).
ترا دام و دد باز داند به مهر
چه مردم بود کت نداند به چهر.
(گرشاسب نامه).
مخور باده چندان کت آید گزند
مشو مست از او خرمی کن پسند.
(گرشاسب نامه).
پیاده همان کت بگیرد عنان
ز خود دور دارش به تیر و سنان.
(گرشاسب نامه).
بزرگی ترا شاه مهراج داد
کت او رنج و چیز و که ات تاج داد.
اسدی.
شادمانی بدان کت از سلطان
خلعتی فاخر آمد و منشور.
ناصرخسرو.
از آن پس کت نیکوییها فراوان داد بی طاعت
گر او را تو بیازاری ترا بی شک بیازارد.
ناصرخسرو.
وز عقل یکی سپر کن ارخواهی
کت دهر به تیغ خویش نگذارد.
ناصرخسرو.
تا ز ریاضت به مقامی رسی
کت به کسی درکشد ای ناکسی.
نظامی (مخزن الاسرار ص 107).
پیش ازآن کت اجل کند در خواب
خویشتن را به زندگی دریاب.
اوحدی.
گر دل به کسی دهند باری بتو دوست
کت روی خوش و بوی خوش و روی نکوست.
سعدی (کلیات چ فروغی ص 668).
دروغی که حالا دلت خوش کند
به از راستی کت مشوش کند.
سعدی.
ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفته ای
کت خون ما حلال تر از شیر مادر است.
حافظ.

کت. [ک َ] (اِ) بمعنی کاریز است چه چاهجو و کاریزکن را کتکن می گویند. (از برهان). کاریز آب را گویند و کت کن کاریزکن را خوانند. (جهانگیری).

کت. [ک ُ] (اِ) خفچه ٔ زر و سیم. || به لغت مردم کرمان: سوراخ تنگ و تاریک و هر جای تنگ و تاریک. (ناظم الاطباء).


مردانه

مردانه. [م َ ن َ / ن ِ](ص نسبی، ق مرکب) خاص مردان. درخور مردان:
حج زیارت کردن خانه بود
حج رب البیت مردانه بود.
مولوی.
معنی توفیق غیر از همت مردانه چیست
انتظار خضر بردن ای دل فرزانه چیست.
صائب.
|| متعلق به مردان. برای مردان. مخصوص به مردان: کفش مردانه، حمام مردانه، لباس مردانه.
|| چون مردان. به شیوه ٔ مردان. با همت و پشتکار مردان. مردوار:
مور که مردانه صفی می کشد
از پی فردا علفی می کشد.
نظامی.
یکی سیرت نیکمردان شنو
اگر نیکبختی و مردانه رو.
سعدی(کلیات چ امیرکبیر ص 264).
|| شجاع. دلیر. نیو. متهور. بی باک. بنیرو: کیومرث را پسری بود همچو او مردانه پشنگ نام.(ترجمه ٔ طبری بلعمی). مسلمه روی به بطال بن عمرو کرد و اندرهمه سپاه اسلام از او مردانه تر کس نبود.(ترجمه ٔ طبری بلعمی). این کیکاوس سپاه سالاری بود نام او رستم بن دستان و این رستم مردی بود که از جهان از او مردانه تر نبود و مهتر سیستان بود.(ترجمه ٔ طبری بلعمی).
ز گردان دلیران ده و دو هزار
سواران مردانه در کارزار.
فردوسی.
چنین داد پاسخ به فرزانگان
بدان نامداران و مردانگان.
فردوسی.
تیر بر پیل آزماید تیغ بر شیر ژیان
اینت مردانه سواری اینت مردی سهمگین.
فرخی.
ایا به بزمگه آراسته ز صد حاتم
ایا به معرکه مردانه تر ز صد سهراب.
فرخی.
غلامی چند گردنکش مردانه داشت.(تاریخ بیهقی ص 408). صد فیل با هزار سوار مردانه مبارز به کنار دریا فرستاد.(اسکندرنامه ٔ خطی). و بهرام مردی مردانه بود و از ایران بود.(اسکندرنامه ٔ خطی). و مردی بوده است با رای و داهی و مردانه واو بود کی قصد بیت المقدس کرد.(فارسنامه ابن بلخی ص 48). هر یک مردی را از خویشان خویش اختیار کنید که به سلاحداری بباید بشرط آنکه مردانه باشد و یک مرد که جنیبت کشد و هم مردانه باشد.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 67). با آنکه عاقل و عالم و مردانه بود رغبت به پادشاهی نکرد.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 54). این بهرام جور پرورش به عرب یافت... و سخت مردانه و نیکو سیرت بود.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 22). این پادشاهزادگان را کی بگرفته ام مردانی اند سخت مردانه و ارجمند و دانا و از ایشان می ترسم.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 57). و این اردشیر سخت عاقل و شجاع و مردانه بود.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 60). ولید سخت چابک سوار بود و مردانه و صاحب قوت.(مجمل التواریخ). مردی درشت و مردانه بود.(مجمل التواریخ).
سلطان الب ارسلان مردی سهمگن و مردانه بود.(راحهالصدور).
سپه نیز با او تنی ده هزار
خردمند و مردانه و مردکار.
نظامی.
غلامان مردانه دارد بسی
نبیند ولی روی او هر کسی.
نظامی.
گه نا امیدی بجان باز کوش
که مردانه را کس نمالید گوش.
نظامی.
من نمی گویم سمندرباش یا پروانه باش
چون به فکر سوختن افتاده ای مردانه باش.
مرتضی قلی خان شاملو(از تذکره نصرآبادی ص 27).
|| چست. چابک. دلیر. ماهر:
گرفتم که مردانه ای در شنا
برهنه توانی زدن دست و پا.
سعدی.
او را از خواص و بطانه جاسوس مردانه در پی دشمن روان بودی.(ترجمه محاسن اصفهان ص 95). || مرد:
از کشتن ما ترا چه خیزد
مردانه ز مرد خون نریزد.
نظامی.
و جوانی قوی و مردانه و بالیده شد.(تاریخ قم ص 290). || شجاعانه. دلیرانه. با شجاعت از روی مردی:
از این نکوتر و مردانه تر فراوان کرد
به پای قلعه ٔ غور و به کوه غرجستان.
فرخی.
یک چوبه تیر بر حلق وی زد و او بدان کشته شد... و یارانش حصار را بدادند و سبب آنهمه یک زخم مردانه بود.(تاریخ بیهقی ص 109).
منصوروار گر ببرندم به پای دار
مردانه جان دهم که جهان پایدار نیست.
؟

فرهنگ عمید

کت

که تو را: بچر کت عنبرین بادا چراگاه / بچَم کت آهنین بادا مفاصل (منوچهری: ۶۶)،

تخت‌خواب،
تخت پادشاهی: روز اورمزداست شاها شاد زی / بر کت شاهی نشین و باده خور (ابوشکور: شاعران بی‌دیوان: ۸۶)،
کاریز

فرهنگ فارسی هوشیار

مردانه

‎ منسوب و مربوط به مردان: حمام مردانه، دلیر شجاع: و اگر مردی را فرستد که دلیر بود و مردانه و آداب سواری نیک داند و مبارز بود سخت صواب باشد، مانند مردان، شجاعانه: ای باخته گوی هنر وساخته تدبیر ای تاخته شاهانه و مردانه ببغداد. (معزی)


کت

شانه، کتف، بالای زانو نیم تنه آستین دار زنانه و مردانه

فرهنگ معین

کت

(کُ) [فر.] (اِ.) نیم تنه آستین دار مردانه و زنانه.

معادل ابجد

نوعی کت مردانه

856

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری